بعضی ها دوست اند و قصدشان دوستی است
بعضی ها دوست اند و قصدشان دشمنی است
بعضی ها دوست از دشمن بهترند
بعضی ها دشمن از دوست بهترند
بعضی ها ، نه دوستی شان معلوم است ونه دشمنی شان
بعضی ها کمی مبهم اند
بعضی ها کلا مبهم اند
بعضی ها بی وجدان اند و پر ادعا
بعضی ها بی ادعا اند و با وجدان
بعضی ها هم عاری از هر گونه وجدان وادعا
بعضی ها سنگدل اند و نرم خو
بعضی ها نرم دل اند وسنگ دل
بعضی ها در تلاش برای گمنام ماندن هستند ولی نامدار می شوند
بعضی ها در تلاش برای نامدار شدن هستند و گمراه می شوند
بعضی ها برای زندگی کار میکنند
بعضی ها برای کار زندگی میکنند
بعضی ها فراغ بال دارند
بعضی ها فراق بال دارند
بعضی ها دل خوش دارند
بعضی ها دل خوش ندارند
بعضی ها هم خوشی زده زیر دلشان
بعضی ها در تاریکی روشن اند
بعضی ها در روشنی تاریکند
بعضی ها لبخند می زنند
بعضی ها تلخند میزنند
بعضی ها حیاط دیگران را آباد می کنند
بعضی ها حیات دیگران را خراب می کنند
بعضی ها بغض هایشان را میخورتد
بعضی ها بغض هایشان را می شکنند
بعضی ها هم بغض هایشان را دوباره ترمیم می کنند
بعضی ها راه راست را می بینند وکج می روند
بعضی ها راه کج را می بینند و راست می روند
بعضی ها هم ندیده فقط راه می روند
بعضی ها همه چیز را می فهمند
بعضی ها هیچ چیزرا نمی فهمند
بعضی ها هم می فهمند وخودشان را به نفهمی میزنند
بعضی ها هم در این دنیای بزرگ نشسته اند و به همه ی این بعضی ها،
بعضی وقت ها نگاهی می اندازد وبه همه شان می خندند
بعضی ها از دور می درخشند !
نزدیک که میشوی یک تکه شیشه ی شکسته ای بیشتر نیستند
که باید لگدی بهش زد تا از مسیر نور آفتاب دور شوند !
و چشمان دیگری را خیره نکند و گول نزنند . . .
چه انتظار بیهوده ای
مشکل اینجاست که ما از هر کرمی انتظار پروانه شدن داریم !!!
آهنگ آنلاین در حال پخش : خــــدایا - مازیار فلاحی
همیشه بزرگوارتر از آن باشید که برنجید و نجیب تر از آن باشید که برنجانید
یادت هست ،
دستانم بوی گل می داد ؟
مرا به جــــرم چیدن گل ، محکوم کردند ؟!
آنروز هیچکس فکر نکرد که شاید
گلی کاشته باشم !
قطعا
روزی صدایم را خواهی شنید
روزی که نه صدا اهمیت دارد
نه روز
حسین پناهی
با همه بی سرو سامانی ام
باز به دنبال پریشانی ام
طاقت فرسودگی ام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنی ام !!
آمده ام بلکه نگاهم کنی
عاشق آن لحظه طوفانی ام
دلخوش گرمای کسی نیستم
آمده ام تا تو بسوزانی ام
آمده ام با عطش سالها
تا تو کمی عشق بنوشانی ام
ماهی برگشته به دریا شدم
تا تو بگیری و بمیرانی ام
که شب را روشن کنم
تا پلهها و تو را گم نکنم
کبریت را که افروختم، آغاز پیری بود
گفتم دستانات را به من بسپار
... که زمان کهنه شود
و بایستد
دستانات را به من سپردی
زمان کهنه شد و مُرد
یه روز صبح روزنامه نگاری داشت می رفت سرکار
ولی به خاطر تصادفی که شده بود توی ترافیک گیر افتاده بود.

بیش از حد اعتماد نکن ...
وبیش از حد محبت نکن !
چون همین بیش از حد ؛
به تو "بیش از حد" آسیب میرسونه
هرکی هستی
هرجا هستی
باهات حرف دارم گلم ....
خدا برای هریک از ما آدمهـــا یه نردبان ترقی جدا گذاشته تا از اوون
بریم بالا ....
اگه از نردبان خودت بری بالا به همه خواسته هات می رسی
تا جایی که دستت به ماه برسه
می خوای پیش همه عزیز باشی ؟
می خوای به معنی کامل کلمه ایدآل باشی ؟
این تنها راه رسیدن به آرزوهای قشنگه
شک نکن خیلی زود توو دل مردم جا وامیکنی
تو رو به جوون هرکی دوستش داری
شش دانگ حواست به نردبان ترقی خودت باشه
و با حرف هات و کارات بقیه رو خراب نکن
و نردبان هیچکس رو از زیر پاش نکش
چقدر بده اگه برای اینکه خودت رو به بقیه ثابت کنی ،
بقیه رو خراب کنی !!
خدا برای همه ما یه نردبان ترقی جدا گذاشته
بیا تو هم .....برای همه خوب بخواه
و حسادت و دشمنی با هم نوعت رو بریز دور ...
به ماه فکر کن
شک نکن یکی اوون پایین وایساده ،و برات آرزوهای خوب داره
آررزومند آرزوهات ....
بعضی زخم ها هست که باید
هـــــر روز روشو باز کنی
نه ! نه واسه اینکه بخوای نمک بپاشی
تا یاد اونایی بیافتی که این زخم رو بهت زدن
یادت نره گلم .....ذات آدم ها عوض نمیشه
تو هرچه قدر هم ساده و بی ریا باشی
خار چشم بعضی آدمهایی
فقط کافیه یه بهانه بدی دست شووون
یا خلاف میل شوون رفتار کنی
اونوقت باکمال بی رحمی لگدمالت می کنند !!!
پس یادت باشه فریب نخوری ،
و قربانی رفتار مزورانه شوون نشی
نباید بری سراغ شوون
نبــــــــآید !!!!!
آدمی غــــرورش را دوست داره،
خیلی زیاد دوست داره
شاید بیشتر از همه داشته هایش ...
اگه کسی بخاطر تو....غرورش را زیر پا میگذاره
شک نکن خیلی دوستت داره
این رو بفهم آدمــــــــیزاد !!
خدا جوون
از ما که گذشت
ولی خداوکیلی یه فکری به حال این شاهکار آفرینشت " آدم " بکن
و در تصمیمی که گرفتی تجدید نظر کن
حالا دیگه این ابلیسه که داره درس می گیره از آدمیزاد
برای دلجوویی از ابلیس هیچ وقت دیر نیست !!!
گاهی دلــــم میخواد همه بغض هام از نگام خونده بشن ...
اما یه نگاه گنگ تحویل میگیرم
یا جمله نامیدکننده ای مثل : چیـــــزی شده !!!؟
اونجاست که بغضم را با لیــوان آبی توام با سکوت سرمی کشم
و با لبخندی سرد میگم :
نه ، هیچی .....
خدایا !!
به کدامین گنــــاه از بهشت آغوشت رانده شدم ؟
من که حتی وسوسه چیدن سیب نداشتم !!!
به کدامین گناه !؟
آدم هم که باشی
بعضی ها "هـــوا " برشان می دارد که
"حــــــوا " هستند !!!!
گـاهــﮯ نـدانـسـتـﮧ از یــک نـفـر بـتـﮯ درســت مــیـکـنـﮯ
آنــقـدر بـزرگ کـﮧ از دســت ابـراهـیـم نـیـز کــارـﮯ بـر نـمـﮯ آیـد
بیتوته
گاهی دلم می خواهد خودم را بغل کنم!
ببرم بخوابانمش!
لحاف را بکشم رویش!
حتی برایش لالایی بخوانم،
بگویم:
غصه نخور خودم جان!
درست می شود! درست می شود!
اگر هم نشد به جهنم...
تمام می شود...
بالاخره تمام می شود...!!!
حوا دستش را بر بازوان آدم فشار داد و او را به سمت خود کشید و در گوشش به نجوا گفت: بیا برویم..بیا ..زیاد دور نیست...و آدم خود را در چشمهای حوا رها کرد و گفت آخر..آخر.. میترسم.. افسون در چشمهای روشن حوا جاری شد و ترس ارام آرام جایش را بزرگوارانه به خلسه جادویی چشمان حوا بخشید و آدم را با خودش برد به دور دست ها... . آنجا که باد مثل دخترکی شیطان در دامن بلند و چین چین از لابلای موهای حوا رد میشد و آدم میبلعید اینهمه بوی مست کننده در فضا را.. حوا چنان در باد زیبا و وحشی می نمود که آدم عاشق همین دست نیافتنی بودن حوا بود و جسارتش...جسارتش در خیره نگاه کردن به چشم های آدم وقتی آغوشش را میخواست...وقتی حرکت نرم سرانگشتانش را بر گردن تمنا میکرد.
اما در گوشه ای شیطان دست هایش را در جیبش فرو کرده بود و از پشت درخت با لبخند این عاشقانه ها را نگاه میکرد.چقدر حوا دوست داشتنی میشد وقتی همه زنانگی اش را برای از هم پاشاندن آدم بکار میبرد.چقدر آدم معصوم و پاک بود...چقدر بی الایش عاشق شد و چقدر ساده به حوا دل بست.
صدای خنده های حوا همه بهشت را پر کرده بود.فرشته ها با چشم های پرسشگر به هم نگاه میکردند و کم کم ته دلشان از اینکه حوا اینهمه هنر داشت در فریفتن آدم یک حس مرموز جان میگرفت.موهای زیبای حوا موج میخورد و تاب اندام نازک و سپیدش دل آدم را با خود میبرد به دالان های آخر بهشت..قرارگاه همیشگی اشان. آدم با خودش گفت : چقدر این زن معصوم و پاک است و به ارامی دستش را بر بازوهای عریان حوا گذاشت. اصلا از روزی که حوا را دیده بود جنس دیگری شده بود...همه چیز جنس دیگری شده بودو بهشت هم رنگ دیگری شده بود.
چقدر از خاطره روزهای تنهایی و نشستنش کنار آبشار بهشت فرار میکرد.
روزهایی که زانوهایش را بغل میکرد و ترانه ای در ذهنش مدام تکرار میشد.
ترانه ای که پایان هر بیتش تکرار حوا بود وبلاخره روزی که
حوا
از پشت درختی خرامان خرامان بیرون آمد و در نهر شیر تن سپیدش را به رخ خلوت بهشت کشید
نفس های آدم از دیدن اینهمه زیبایی و افسونگری در سینه حبس شد..
ادم
فقط حوا را دید و ندید شیطان در گوشه ای دستانش را در جیبش فرو برده
و تکیه بر درخت با چشمهای ریز شده و دقیق به همه این لحظه هایی که بر آندو میگذشت
خیره خیره نگاه میکرد.
کم کم پچ پچ فرشته ها بیشتر و بیشتر شد. دیدن آدم که هر روز مشت مشت گل های بهشت را پر پر میکرد تا پای حوا ناخواسته خراشیده نشود...دیدن آدم که تا دیروز فرشته ها تعظیمش میکردند و امروز حلقه سنگین عشق حوا زانوهایش را خم کرده بود..و دیدن اینهمه سرگشتگی و شوریدگی و ناز ونیاز این دو باعث بزرگ تر شدن لبخندهای شیطان میشد.آدم نمیدانست چرا از این فرشته که شیطان صدایش میکردند هیچ وقت خوشش نمی آید .چیزی ته دلش فرو میریخت هر بار شیطان ارام از کنارشان رد میشد و وانمود میکرد نمی بیندشان...شیطان نه حرفی میزد و نه چهره اش چیزی برای گفتن داشت و آدم بدش می آمد وقتی حوا با چشم هایش تا جایی که میتوانست شیطان را دنبال میکرد ولبهایش را به هم فشار میداد و با افسونگری رو به آدم میگفت از غرورش خوشم می اید آدم...از این غرور خوشم می اید... چیزی ته دل آدم فرو میریخت و دست های حوا را میکشید و میردش به سمتی دیگر و حوا هنوز رو به عقب به شیطان که دست هایش را در جیب کرده بود و بی اعتنا به او به راه خود میرفت نگاه میکرد...
قلب حوا آنچنان در سینه میکوبید که هر آن ممکن بود فرشته ای در آن اطراف به حضور مرموزش در پشت درخت پی ببرد.برگهای دامنش را مرتب کرد و نگین بین موهایش را با دست در جای خود محکم کرد و گفت پس چرا نمیاید؟ چقدر دیر کرد! خدا کند آدم زیر سایه درخت تا نیم ساعت دیگر همانطور کودکانه و به رویای آغوش او بخوابد و این فرشته های مزاحم با نگاه های پر سوالشان کمی دست از سر او بردارند...آه صدای قدم هایش را میشنوم..طوری راه میرود انگار هیچ چیز در این بهشت برای او جای سوال ندارد...چقدر عاشق دست هایش هستم وقتی در جیب هایش ارام میگیرند و نگاه سردش..
چقدر نگاه سردش را دوست دارم...آمد..آمد.. حوا سریع پشتش را به سمت شیطان کرد و با موهای بلند و چین و شکن دارش بازی کرد...عطر افسونگر حوا در فضا پیچید و باد مثل دخترکی شیطان با دامن بلند چین چین خودش را به حوا رساند و بویش را با خود برد تا در چهار گوشه بهشت پراکنده کند. شیطان با چشمهای سرد و نافذ خود به حوا نگاه کرد...به موهایش ..گردنش ...انحنای خوش خم کمرش و به پاهایش که هنوزبوی گل هایی که آدم رویشان میریخت را میداد. کمی رو به جلو خم شد و آرام لبهایش را جلو آورد. حوا مسخ شده حتی توان حرکت هم نداشت.سر شیطان جلوتر آمد آنقدر جلو که فاصله لبهایش با حوا به ضخامت یک برگ گل رسید .لبخندی زد و به ارامی سرش را عقب برد و به حوا گفت میخواهم آنچنان خرابش کنی که خداوندگار هم نتواند دوباره بسازد تکه هایش را...من تحمل این موجود مزاحم را دیگر ندارم و با چشم هایش به درختی در دور دست نگاه کرد.. حوا رد نگاهش را گرفت ..چقدر قرمزی اشان از دور پیدا بود... و جمله آخر شیطان کافی بود تا رویای شب های پر ستاره حوا کامل شود : مال من میشوی حوا...مال من....
0
0
0
روزها گذشت...روزهای سخت بر بهشت...دیگر صدای خنده های حوا نمی آمد...دیگر دست های کودکانه آدم گلی را برای حوا نمیچید و کسی نفهمید چه شد که خداوندگار با صورت در هم کشیده به آدم گفت که دیگر نمی خواهد آنجا ببیندشان ..و کسی نفهمید چرا حوا تا آخرین لحظه منتظرانه چشم به درخت ها دوخته بود و ناامیدانه در پی آدم از بهشت بیرون رفت...
و شیطان هنوز دست هایش را در جیب فرو کرده و آرام و خونسرد با لبخند بزرگی بر لب به آدم نگاه میکند ..به این حجم بزرگ غصه...به چشمهایش که دیگر برق کودکانه نداشت و به دست هایش که دیگر تن هیچ حوایی را عاشقانه نوازش نکرد و در پای هیچ حوایی گل های بهشت را پر پر نکرد...
آدم اما زنده ماند...بیشتر از هفت سال هم...خیلی بیشتر...
و حوا...
هنوز کسی نمیداند حوا زیر کدامین صورتک فریبنده اش پنهان شده....
هیچ کس نمی داند.
باتشکر از وبلاگ بهار
آسان نیست ....
ولی دیرزمانیست که داخل پیله تنهایی خودم هستم
آمدم تا شاید
رها بشم از دردی که می کشم
شاید التیام یابد
زخم هایی که از نامردمی ها خوردم !!
فضای پیله ام سرد و خاموش است
تنگ و کوچک
و به وسعت آنجایی که تو از حقارت و حسادت برای خودت ساختی نیست !
من خواب دیده ام
طاقت اگر بیاورم
زخم های به یادگار مانده از تو
روزی خوب می شود !!!!
من خواب دیده ام
طاقت بیاورم
بی گمان پروانه می شوم
پروانه ...
چه حس غریبی ست
وقتی تمام چشم ها به تو خیره می شوند و تو
حتی یک نگاه هم نمی توانی نثار آنها کنی.
چه حس غریبی ست
که تو به همه لبخند می زنی و
دیگران فقط به تو خیره می شوند....
چه حس غریبی ست که تو
با همه مهربانی
و همه با تو نا مهربان....
و چه حس غریبی ست که تو تنهاترینی...
امیدوارم جذابیت تماشای این تصاویر gif رو از دست ندین !!!
و باز هم تصویر متحرک
امیدوارم بپسندید !
برای دیدن بقیه تصاویر به این آدرس مراجعه کنید
پشت سرم حرف بود،حدیث شد...
می ترسم آیه نازل کنند !
و بعد از آن ....سوره اش کنند به جعـــل !
و تکفیرم کنند این جماعت نا اهل…!!!
تنهـــــا عده کمی از انسانها
باران
را حس می کنند ...
بقیه فقط خیس می شوند !!
خفقان گــرفته ام .....تا آرامش اهالی دنیا خط خطی نشود !!!
دلتنگی حس عجیبی است
که گاهی تو را به یادم می اورد
گاهی یعنی همیشه . . .
گاهی یعنی همین حالا . . .
دلم تنگ است
دلم اندازه ی حجم قفس تنگ است
صدایم خیس و بارانی است
نمی دانم چرا در قلب من پاییز طولانیست...
به سلامتیِ
اونایی که این روزا
نه برای کسی
نه برای عشقی
نه برای جایی
نه برای چیزی
بلکه دلشون برای خودشون تنگ شده،خودِ خودشون.....!
.: Weblog Themes By Pichak :.